سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درددل
درباره وبلاگ


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 79
  • بازدید دیروز: 8
  • کل بازدیدها: 199181



دوشنبه 91 شهریور 27 :: 9:29 صبح ::  نویسنده : بهار

سلام . حالتون چطوره ؟
اول از همه در مورد دو تا پست قبلی میخام یه چیزی بگم که جواب کامنتهای جواب نداده هم باشه .
یادتونه تو چند پست قبل تر از این در مورد دبیر دینی سال آخر دبیرستان صحبت کردم ؟ همون خانم اون موقع ها می گفت روحیه آدم مثل یه باطری می مونه که هر از چندگاهی باید شارژ بشه والا کلا خالی میشه و همه چیز به هم می ریزه و واقعا هم راست میگه و هر کس باطریش یه جوری شارژ میشه . یکی با پول یکی با سفر یکی با معنویات و یکی هم مثل من با نوشتن و نالیدن و غر زدن . بنابراین اینی که می بینید هر دفعه که به هم می ریزم یه ادم دیگه میشم شاید علتش همین باشه . البته من این مساله رو تو نهج البلاغه هم خوندما ولی متن دقیقش یادم نیست .
ولی خوب تصمیم گرفتم از دفعه دیگه بنویسم ولی نفرستم رو وبلاگ تا دیگران ناراحت نشن .

و اما دوران جاهلیت ......

این اسمیه که من خودم  گذاشتم روش چون حالا که فکر می کنم می بینم واقعا همین طور هم بوده . الان که میخام بنویسم نمی دونم چقدر طولانی میشه ولی اگه خیییییییییلی طولانی شد دو تا پستش می کنم .

قضیه بر می گرده به دوران به تکلیف رسیدن من تا سال اول دانشگاه . خانواده من از نظر مذهبی یه خانواده کاملا معتدل هستند یعنی اهل نماز روزه حلال و حرام و بقیه واجبات . اهل کار خیر کردن و اعتقاد به خیلی چیزای دیگه ولی خوب خیلی خیلی هم خشک نیستند مثلا آهنگ و رقص هم از تو زندگیشون حذف نیست یا مثلا حجاب دو تا خواهر دیگه ام مثل من چادر نیست .

یادمه وقتی به سن تکلیف رسیدم بابام مقیدم کرده بود به خوندن نماز و منم چون اصولا اهل زیر بار زور رفتن نیستم و به شدت لجباز می باشم دلم نمیخاست نماز زورکی بخونم یعنی دلم میخاست خودم بخونم نه با زور و تهدید بابا !!!!!!!
بابا صبح به صبح که میخاست بره سرکار یه جوری که من بشنوم به مامان می گفت : اگه عصر اومدم خونه و نماز نخونده بود می زنمش !!!!!!!!
و من نمی خوندم و تهدید کتک بابا هم هیچ وقت عملی نمی شد .

البته یه چیزی بگما از درون دلم خدائی بود حتی با شنیدن صدای اذان بدنم می لرزید یا از شنیدن اسم ائمه یه حس خاصی بهم دست می داد ولی خوب نمی دونم چرا حوصله نماز خوندن نداشتم !!!!!!!

یادمه بچه که بودم یه شب خواب دیدم توی یه محوطه خاصی هستم و تنهام . یهو با یه سبد از آسمون یه سیب خیلی خوشگل و خوشمزه برام اومد پائین . همراه با یکی دو تا فرشته و بهم گفتند این سیب از طرف خداست . شاید باورتون نشه ولی من توی اون خواب حتی می شنیدم که خدا باهام حرف می زنه . هر چند تمام جزئیات اون خواب یادم نیست ولی همیشه فکر می کنم این خواب یه نشونه بود از طرف خدا یا نمی دونم چی میشه اسمشو گذاشت . ولی هر چی بود بی معنا نبود ..........

بگذریم ......

روزگار همچنان طی می شد و من یا نماز نمی خوندم یا چند روز درمیون می خوندم و بهرحال قید و بندی نسبت به نماز نداشتم ولی خوب حجابم همیشه محفوظ بود و جلوی نامحرما رعایت می کردم .
تا اینکه رسیدم به سن و سال نوجوانی و راهنمائی و دبیرستان و بخصوص دبیرستان که عجب دوران بدی بود واسم . اوج درگیریها و لجبازیها با خانواده و فامیل  . یادمه تازه اون موقع ها جریانات رپ و این تیپهای بخصوص مد شده بود و از شانس بد منم خوردم به تور یکی دو تا رفیق به اصطلاح امروزی با تیپهای امروزی و خانواده های راحت و مدرن و منم که بسیار تاثیر پذیر و خودمم نوه اول خانواده و قبل از من کسی نبود بخوام ازش الگو بگیرم و بابامم که همش میخاست با زور و تهدید مهارم کنه و خلاصه همه چیز دست به دست هم داد تا من بزنم به سیم آخر .

دیگه مقنعه ام همش فرق سرم بود هر روز دنبال یه مدل لباس و شلوار و مانتو بودم  . یه روز موهام فرق وسط بود یه روز فرق کج بود خلاصه حسابی درگیر این مسائل شده بودم.
ژل و روغن مو و شلوار لی چاک دار و بیرون رفتن با رفقا حالا یا با اجازه خانواده یا بعضی اوقات بی اجازه خانواده و این جور چیزا .........

ولی در تمام این مدت اهل دو تا کار نبودم : یکی آرایش کردن که اون موقع ها خیلی تو بورس بود یکی هم دوست پسر بازی که کلا بخاطر غرور بیش از حدم برام خیلی افت داشت . حتی اگه اتفاقی خیلی اتفاقی چشمم به چشم یه پسر می افتاد تا یه هفته اعصابم خرد می شد که غرورم جریحه دار شد حالا اون فکر می کنه من بهش محل گذاشتم !!!!!!!!!!

خلاصه که اعضای خانواده و فامیل به شدت نگران این دوران و حال و روز من بودن و هیچ جوره هم حریف من نمی شدن . این میون مادربزرگ خدا بیامرز و خاله کوچیکه که علاقه بسیار شدیدی به من داشت و الان هم صاحبخونه مونه خیلی بیشتر از بقیه نگران من بودن . هیچ وقت یادم نمیره یه سال شبای احیا همه مون با هم رفتیم مسجد سید اصفهان . وقتی احیا رسید به قرآن به سر گذاشتن و دعا کردن من دست مادربزرگ و خاله ام رو روی شونه هام حس کردم و با گریه های اونا می لرزیدم و می فهمیدم که هر دوشون چطور دارن واسه اصلاح شدنم اشک می ریزن و واقعا هم اون اشکها اثر کرد ..........

سال آخر دبیرستان بودیم . راستی خاله بزرگه من تو راهنمائی و دبیرستان دفتردار مدرسه بود و بالطبع تمام کادر مدرسه منو به خاطر خاله می شناختن بنابراین هیچ اتفاق کوچک و بزرگ مدرسه از دید خانواده پوشیده نمی موند و غیر از این من همیشه تو دوران تحصیل شاگرد ممتاز بودم و همین طور تو تیم بسکتبال مدرسه که معمولا تو منطقه اول می شدیم  به همین خاطر خیلی وقتا بی انضباطیهای حجابی و شیطنتیم نادیده گرفته می شد .

تا اینکه سال آخر دبیرستان شد و اون دبیر دینی که بهتون گفتم اومد واسه تدریس . شاید باورتون نشه ولی قبل از اومدنش ازش خیلی بد شنیده بودیم که اله و بله و امله و خلاصه از این حرفا .......
و با همین دید نشستیم سر کلاسش . ولی امان از اون موقع که خدا بخاد ..........

نمی دونید که این دبیر چه تاثیر عمیقی روی من گذاشت و من چقدر عوض شدم . حجابم بهتر شد تا جائی که ساق دست پوشیدم . آروم آروم مقنعه و روسریم جلو کشیده شد و کم کم یه سری رفتارهام تغییر کرد . حالا دیگه با اون رفقا به اندازه قبل صمیمی نبودم و دبیرستان تموم شد و رفتیم پیش دانشگاهی و سال کنکور بود و من بخاطر اعتماد خیلی زیادی که به خودم داشتم خیلی تلاش نکردم و قبول نشدم .

این شکست اولین شکست زندگیم بود و برام خیلی گرون تموم شد و از نظر روحی یه جورائی افتاده شدم .

تا اینکه محرم رسید . خوب گفته بودم با اینکه اهل نماز نبودم ولی ائمه بخصوص حضرت علی و امام حسین رو خیلی دوست داشتم و می رفتم روضه ولی خوب نه اونقدرها عمیق .
اون سال محرم یه حال و هوای دیگه داشت واسم . همسایه دائیم اینا همیشه ده شب اول محرم مراسم داشت و شام پختن و غذا کشیدن و ظرف شستناش خونه دائی من بود . ما بیشتر برای همین کارای دسته جمعی اونجا رو دوست داشتیم ولی اون سال من بیشتر تو مراسم بودم و تو خاموشی حتی گریه هم می کردم !!!!!!!!

و راست میگن که : ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه ........

نمی دونم تا حالا شده تو یه مرحله زندگیتون یهو 180 درجه تغییر کنید و کلا یه چیز دیگه بشید ؟؟؟؟؟؟؟
من شدم . واقعا یه چیز دیگه شدم .........

از اون تاریخ به بعد نماز اول وقتم ترک نشد و الان هنوز که هنوزه گاهی وقتا با دیگران درگیرم که خوب حالا صبر کن یه ساعت دیگه نماز بخون مگه چی میشه ؟
و من با تمام قوا جنگیدم که نه میخام سر اذان بخونم !!!!

با همین بابائی که یه روزی میخاست منو سر نماز نخوندن کتک بزنه بارها و بارها سر خوندن نماز اول وقت درگیر شدم و آخرش کار خودم رو کردم .

یادم نمیره شبای اولی که توبه کردم و با خدا آشتی کرده بودم ........

نمی دونید که چه حال و هوائی داشتم اون روزا ..............

شبا جامو می نداختم تو سالن خونه قبلی زیر پنجره که ماه و ستاره ها خیلی قشنگ پیدا بودن و وقتی چراغا خاموش می شد و همه می خوابیدن تازه راز و نیاز و اشک ریختنا و درددلای من با خدا شروع می شد ..........

یادش بخیر چه حال و هوائی داشتم اون روزا و شبا . هیچ کس جز خودم و خدا نمی دونه که چقدر دلنشین و شیرین بود اون حس و حال .

همش به خدا می گفتم خدایا چرا این حس شیرین رو اینقدر دیر بهم دادی ؟؟؟؟؟

چرا بعد 8 سال دوری ؟؟؟؟؟

حالا چطوری می تونم این 8 سال دوری رو جبران کنم ؟؟؟؟؟

خیلی غبطه می خوردم و می خورم ولی گاهی اوقاتم میگم شاید اگه اون هشت سال جاهلیت رو طی نکرده بودم و نفهمیده بودم که تو دوری از خدا هیچ چیز جز پوچی نیست بعدش که با خدا آشتی کردم نمی فهمیدم که همه چیز در بودن با خداست ..........

از اون موقع به بعد تو زندگیم خیلی چیزا عوض شد . نماز و دعا و راز و نیاز شد جزء اصلی زندگیم ولی خوب تا سال آخر کاردانی هم هنوز مانتوئی بودم . با اینکه حجابم کامل بودا یعنی مانتوی بلند و گشاد مقنعه بلند ساق دست و جوراب و کفش مناسب ولی چادر سر کردن واسم سخت بود ضمن اینکه مامانمم می گفت دوست ندارم چادر سر کنی .

تا اینکه تو دانشگاه هم بخاطر ممتازی و شیطنت کم کم جذب بسیج شدم . مسئول بسیج دانشکده مون یه بعدها شد دوست صمیمیم خیلی روی من سرمایه گذاری می کرد و خیلی دوستم داشت . خودش دختر فوق العاده خوب و مومن و خواهر شهید بود و البته چادری .

یادمه توی یه مراسم مذهبی قرار بود من مجری بشم و برای این کار باید اجبارا چادر سر می کردم . خوب چادر پوشیدم و دیگه از اون موقع منصوره ( همون مسئول بسیج ) رهام نکرد که چادر خیلی بهت میاد . حیفه سر نکنی فلان بهمان ...........

ولی من خیلی واسه این کار مصمم نبودم . تا اینکه قرار شد از طرف بسیج بریم مشهد . خییییییییییییییییلی سال بود که مشهد نرفته بودم و به شدت دلم می خواست برم . خلاصه با بچه ها راهی شدیم . منصوره که واسه طرح ولایت از یک ماه قبل رفته بود مشهد تلفنی بهم گفت رفتی مشهد از آقا بخواه واسه چادری شدن کمکت کنن .

رفتیم مشهد و چه مشهدی بود واسه من تازه با خدا اشتی کرده !!!!!! خیلی خوب بود خیلی و همون موقع از آقا خواستم که زود به زود منو بطلبن و ایشون هم تقریبا سالی یه بار طلبیدن ( امیدورام امسالم بطلبن ) و شاید باورتون نشه که تمام دعاهائی که من اون سال تو مشهد کردم مستجاب شد  .

خوب اونجا که قاعدتا باید چادر سر می کردیم ولی بعد برگشتن من باز بی چادر رفتم دانشگاه .

یادمه تا منصوره منو دید با تعجب گفت : اه !!!!!!! من گفتم دیگه با چادر می بینمت ........

عصر که رفتم خونه بهش زنگ زدم و بهش گفتم واسه چادری شدن دودلم و دلم نمیخاد سر کنم و دوباره دربیارم که وجهه خوبی نداره .

اونم بهم گفت خوب فکراتو بکن چون یه روزی می رسه که بچه بغلته کیف خودت هست ساک بچه هم هست حجابتم باید درست حفظ کنی پس هدفی رو انتخاب کن که اینقدر ارزشمند باشه که تو اون لحظه به خودت لعنت نفرستی که این چه کاری بود که کردم ؟؟؟؟؟؟

و این حرف هنوزم آویزه گوش منه و من هنوزم به لطف حضرت زهرا چادریم و هنوزم تا  جائی که مقدوره نمازم اول وقته و هنوزم با اینکه سر زبونم خیلی گله و شکایت هست از ته دل شاکر خدام .

و چه خدائی که تو این مدت چقدر هوامو داشت چه لطفائی که در حقم نکرد و چه گناهانی رو ازم نادیده گرفت و چه کارها که برام نکرد تا من تا همیشه همیشه بابت اون 8 سال جاهلیت شرمنده اش باشم و امروز به حال اون کسائی تاسف بخورم که تو دوران جاهلیت قبلی من سر می کنند و نمی فهمن چه چیزیائی رو دارن از دست میدن .

ببخشید که خیلی طولانی شد ولی اگه نمی نوشتم دیگه نمی دونم با وجود کم خوابیهای شدید وانیا دیگه کی می تونستم بنویسم . ضمن اینکه این چند وقته خودمم بخاطر استعلاجی و بیمه و این جور کارا خیلی درگیر بودم .

بهرحال ببخشید اگه کمتر میام .




موضوع مطلب :